غزلیات حافظ

معنی و تفسیر غزل ۳۱۸ حافظ: مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

غزل ۳۱۸ حافظ با مصرع «مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم» آغاز می‌شود. در این غزل تعابیری وجود دارد که حافظ به محبوب می‌گوید هرلحظه که مرا می‌بینی دردم را بیشتر می‌کنی و تو را که می‌بینم به تو بیشتر علاقه‌مند می‌شوم. چه هدفی داری که حالم را نمی‌پرسی و نمی‌کوشی که مرا درمان کنی مگر دردم را نمی‌دانی؟ این غزل زمانی سروده شده که روابط شاعر و شاه شجاع تیره نشده ولی شاه گرمی و مهربانی سابق را با حافظ نداشته است. شرح کامل معنی و تفسیر غزل ۳۱۸ را در سایت فال حافظ بخوانید.

توجه: فال و طالع‌بینی جنبه سرگرمی دارد و پیشنهاد نمی‌کنیم بر اساس آن تصمیم بگیرید.

غزل شماره ۳۱۸ حافظ

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

معنی و تفسیر غزل ۳۱۸ حافظ

عاشقی وفادار و راستگو هستی و در عشق خود خالصانه پیش می‌روی و همه سختی‌ها را به جان می‌خری اما از سردی محبوب اندکی گلایه داری، امیدوار باش که به‌زودی مشکل عشقت حل می‌شود. دوستان صمیمی‌ات را از یاد مبر و در سختی به یاریشان برو چراکه روزی می‌توانند فرشته نجات تو شوند.

به خانواده خود بیشتر اهمیت بده چون آنها بهترین یار و یاور تو در هنگام حوادث هستند. تا زمانی که دوستان مشفق داری، از هیچ چیز نترس و به راه خود ادامه بده تا به مقصود برسی. دشمنانت به زودی از پا درمی‌آیند.

به تعبیر دیگر:

عاشقی صادق هستی و عشق و محبتت هر روز افزون تر می شود و به هیچ قیمت هم حاضر نیستی دست از عشق بکشی گرچه با مشکلات فراوانی روبرو شده ای. امیدوار باش که بزودی مشکلاتت رفع خواهد شد و دشمنان ناکام می مانند و تو به وصال او خواهی رسید.

نتیجه تفال شما به غزل ۳۱۸

  • حضرت حافظ در بیت های اول، دوم و آخر می فرماید: مرا می بینی و همین که مرا نگاه می کنی در آنوقت رنج مرا زیاد می کنی منهم وقتی تو را مشاهده می کنم عشقم به تو زیادتر می شود.
  • از اوضاع و احوال و سرو سامان من سوال نمی کنی و هیچ نمی گویی که حالت چطور است من از اندیشه ای که در سر داری اطلاعی ندارم زیرا در درمان من کوششی نداری آیا درد مرا نمی شناسی و نمیدانی چه دردی دارم‌. تو با حافظ مهربانی کن و به رقیب بگو برو از حسادت بمیر زیرا وقتی مهر و محبت تو را می بینم، از دشمن و سخن سرد او باکی ندارم.حال خود باید نیت خود را تفسیر نمایید.
  • در فکر و اندیشه کسی هستید ولی او متاسفانه یادی از شما نمی کند. به دنبال کاری هستید زیرا اقدامات شما موثر نیفتاده و در پی سود و نفعی می باشید که حاصلی نداشته است. حداکثر تا ۲۰ روز دیگر گشایش بسیار در کار شما حاصل می شود بطوری که انتظار آن را نداشته اید. به شرط آنکه جدی عمل کنید.
  • او دلش با شماست اما تردید دارد و از طرفی رقیبان در کمین شما هستند. پس باید اندیشه، خلاقیت و سرعت عمل را از یاد نبرید و از فردی آگاه، دانشمند و دلسوز کمک بگیرید. به نفع شما می باشد.
  • گل به شکرانه دیدن خورشید شکفته می شود. زمین برای انسان است اما انسان برای زمین نیست. پس موفقیت را با توکل به خداوند و تلاش می توانید به دست آوردید. بنابراین از اراده قوی خود کمک بگیرید و حرکت کنید. مسلماً پیروزی در چند قدمی شماست. بر ذائقه شما شیرین باد.

تعبیر کامل غزل ۳۱۸ حافظ

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

وقتی تو مرا می‌بینی هرلحظه رنج مرا بیشتر می‌کنی و وقتی من تو را می‌بینم هرلحظه تمایل و رغبتم به تو بیشتر می‌شود.

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

سر و سامان و حالم را به مهر جویا نمی‌شوی، نمی‌دانم در سرت چه می‌گذرد، در فکر بهبود حالم نیستی مگر از درد من بی‌خبری؟

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

این روش درستی نیست که مرا بر خاک جای گذاشته و از من روی برتابی. بر سر من گذر کن و حالم را باز پرس تا مثل خاک در زیر پایت فروتنی کنم.

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

دست از دامنت برنمی‌دارم مگر وقتی که در خاک رفته باشم و حتی در همان حال هم اگر بر سر خاک من گذر کنی، خاک گورم به دامنت خواهد آویخت.

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

از غم عشق تو نفسم بند آمده، تا کی مرا فریب می‌دهی؟ دمار از روزگار من برآوردی یعنی مرا هلاک و نابود کردی و به روی خود نمی‌آوری.

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

شبی در عالم خیال در تاریکی، در گیسوی سیاه تو به دنبال دل خود می‌گشتم، چهره تو در نظرم مجسم می‌شد و از ظرف هلالی‌وار باده می‌نوشیدم.

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

ناگهان در آغوشت کشیدم و گیسوانت به پیچ و تاب افتاد، لبم را بر لبت گذاشتم و همه وجودم را فدایت کردم.

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

تو با حافظ مهربان و خوب باش و به دشمن بگو که برو و از حسادت بمیر. وقتی از تو محبت می‌بینم از دشمن بدزبان ترسی ندارم.


امیدواریم که از خواندن این غزل لذت و بهره کافی را برده باشید. خوشحال می‌شویم نظرات و خاطرات خود را در مورد غزل ۳۱۸ از بخش دیدگاه‌ها با ما به‌اشتراک بگذارید.

امتیاز نوشته:

میانگین امتیازات: ۵ / ۵. تعداد آرا: ۱۲

غزل‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *