غزلیات حافظ

معنی و تفسیر غزل ۱۸۱ حافظ: بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

غزل ۱۸۱ حافظ با مصرع «بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند» آغاز می‌شود. در این غزل تعابیری وجود دارد که حافظ می‌گوید از این به بعد، تنها همنشین آن یار زیبا خواهم شد و همچنان عاشق او خواهم بود و به دامن او پناه خواهم آورد. یار حافظ از بلندی همانند سرو است و با قامت دلاویز خود، وجود حافظ را از ریشه برکنده است. این یار چنان زیباست که بدون حاجت به شراب یک نگاه به او باعث مستی می‌شود و حافظ را به رقص درمی‌آورد. شرح کامل معنی و تفسیر غزل ۱۸۱ را در سایت فال حافظ بخوانید.

توجه: فال و طالع‌بینی جنبه سرگرمی دارد و پیشنهاد نمی‌کنیم بر اساس آن تصمیم بگیرید.

غزل شماره ۱۸۱ حافظ

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

معنی و تفسیر غزل ۱۸۱ حافظ

هدف و مقصودی داری که فقط و فقط دل به آن بسته‌ و نسبت به بقیه راه‌ها و اهداف بی‌توجه هستی. تمام تلاشت را برای بدست آوردن هدف خود به کار گیر و هرگز ناامید مباش. هیچگاه از لطف خدا غافل مشو. لطف و مهربانی خداوند به همه بندگانش می‌رسد حتی بندگانی که قبل از این از درگاهش دور بوده‌اند.

صبر داشته باش، اگر صبر و تحمل را سر لوحه خود قرار داده و در برابر سختی‌ها استقامت کنی، نتیجه بردباری خود را خواهی دید.

به تعبیر دیگر:

تمام زندگیت را در گرو عشقی نهاده ای و همه چیزت را وقف دلدار نموده ای اما بدان که اصلی ترین عامل موفقیت در راه عشق، صبر و شکیبائیست و تو را تحمل باید، چرا که همانطور که خودت هم می دانی پایبندی به این عشق برای تو بهترین راهیست که به خوشبختی و سعادت منتهی می شود.

نتیجه تفال شما به غزل ۱۸۱

  • بعد از این سعی کن از او جدا نشوی و او را آزار ندهی که تمام زندگیش شما هستید. و او اینگونه تصور می کند. اگر می خواهی او را امتحان کنی به این کارها نیازی نیست. کافی است یک روز از او تماماً دور باشی.
  • صورت، روحیه ای و سیرتی لایق آینه دولت و سعادت داری. پس تلاش و کوشش توام با عشق و محبت داشته باش.
  • اسرارت را با فردی خردمند و با تجربه در میان بگذار و از او رای و اندیشه ای بخواه که سودمند است.
  • اگر اینک خود را بی فایده می دانی، بدان که نیاز عده ای را بر می آوری و مورد احترام همه هستی. این فکر زاییده گوشه نشینی و انزوای شماست.
  • برای اجرای این نیت و این معامله و عمل، قدری مشورت همراه با صبر و شکیبایی و مرحمت و لطف لازم است. اینجاست که باید از زیرکی و ملاحت و قدرت خود برای رام کردن او استفاده کنید. شنیده اید که اسب خوش خرام را همه دوست دارند؟
  • این گفته بسیار زیباست که به عنوان هدیه به شما تقدیم می کنم. جمال آدمی در زبان او، کمال وی در عقل اوست. خورشید هر بامدادان به شما خوش آمد می گوید و تا انتهای روز شما را همراهی می کند تا شما نیز دیگران را همراهی کنید.
  • چرا اطرافیان را از خود سرد و مغموم می سازی؟ علت این کار وسواس و تردید بیش از اندازه شماست.
  • معامله را توصیه می کنم. مسافرت را به علت بیماری یکی از اقوام صلاح نمی دانم. در امور تحصیل کوتاهی می کنید. در کار و زندگی سستی و بی نظمی دارید.
  • از خدا بخواه که همیشه از سلامتی جسم و روح برخوردار باشید. بر خود اعتماد داشته باشید.
  • برادر به شدت نیاز به شما دارد. از او احوالی بگیرید که مفید است. مسافر شما در حال موفقیت گام بر می دارد، پس جای نگرانی نمی باشد. به زودی مسافرتی در پیش دارید.

تعبیر کامل غزل ۱۸۱ حافظ

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

پس از این فقط دست به دامان آن محبوب بلندقامت دست خواهم شد و فقط به او پناهنده می‌شوم که با قد و بالای خرامانش ریشه وجودم را از جای درآورده و مرا بی‌قرار کرده است.

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

ای یار، براى شادى ما به رامشگر و شراب نیازى نیست، همین که تو نقاب از چهره‌ات برداری کافیست تا من با دیدن چهره‌ درخشان تو مانند اسفند که بر روى آتش مى‌رقصد، از شدت شوق به رقص و پاى‌کوبى بپردازم.

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

هیچ چهره‌اى نمى‌تواند مانند آیینه‌ای در حجله عروس بخت جلوه‌گاه خوشبختى شود مگر آن چهره که سُم اسب یار را بر آن مالیده باشند.

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

گفتم و راز عشق تو را فاش کردم، دیگر هر چه بادا باد، زیرا بیشتر از این صبر ندارم، چه کنم؟ آخر تا کى باید این راز را پنهان بدارم؟

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

اى شکارچی، آهوى مشک بوى مرا صید نکن، از چشم سیاهش شرم داشته باش و او را با کمند مبند.

من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

من که بر درگاه یار به خاک افتاده‌ام و از فرط خاکسار بودن نمی‌توانم برخیزم، چگونه مى‌توانم بر بالای قصر بلند او بوسه زنم؟

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

اى حافظ، دل خودت را از حلقه گیسوى سیاه خوشبوی یار بازپس‌مگیر، چراکه دل تو دیوانه است و برای دیوانه همان بهتر است که در زنجیر باشد.


امیدواریم که از خواندن این غزل لذت و بهره کافی را برده باشید. خوشحال می‌شویم نظرات و خاطرات خود را در مورد غزل ۱۸۱ از بخش دیدگاه‌ها با ما به‌اشتراک بگذارید.

امتیاز نوشته:

میانگین امتیازات: ۵ / ۵. تعداد آرا: ۱۲

غزل‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *